محرّم و صفر رو می‌خوندم از کربلا منم مثه رقیّه، جاموندم از کربلا من از سعادت کم؛ اون از غم فراوون من توو خونم جاموندم؛ اون تووی شام ویرون فرق من و سه‌ساله، زمین تا آسمونه من مثه اون نخوردم سیلی و تازیونه موهای من نسوخته؛ طشت طلا ندیدم من سر شیرخواره روو نیزه‌ها ندیدم